گفت: بازم که پنجره باز مونده! انگار دوست داری خیلی زود بیای پیشم؟ 

...خوب دیگه بازم داروهامو فراموش کرده بودم. 

با طعنه بهش گفتم: تو هم قول داده بودی بمونی لعنتی. هوش و حواس درستی هم واسه من خنگ نذاشتی. 

پنجره رو بست. صدای باد قطع شد. قبل از اینکه در رو ببنده و بره برگشت و به من گفت: مگه موندنم دست خودمه؟مجبورم برم و رفت! 

پرستار شب اومد. کمی منو رو تخت جابجا کرد و گفت: حواسم بهت هست هان! هرشب همین موقع با خودت حرف میزنی پیرمرد!!! منتظر جوابم نشد و رفت.

تابستان99