فراموشی _ تابستان99
گفت: بازم که پنجره باز مونده! انگار دوست داری خیلی زود بیای پیشم؟
...خوب دیگه بازم داروهامو فراموش کرده بودم.
با طعنه بهش گفتم: تو هم قول داده بودی بمونی لعنتی. هوش و حواس درستی هم واسه من خنگ نذاشتی.
پنجره رو بست. صدای باد قطع شد. قبل از اینکه در رو ببنده و بره برگشت و به من گفت: مگه موندنم دست خودمه؟مجبورم برم و رفت!
پرستار شب اومد. کمی منو رو تخت جابجا کرد و گفت: حواسم بهت هست هان! هرشب همین موقع با خودت حرف میزنی پیرمرد!!! منتظر جوابم نشد و رفت.
تابستان99
+ نوشته شده در شنبه پانزدهم شهریور ۱۳۹۹ ساعت 14:31 توسط هومن
|
روزگاري تلخ است...زنهار قهوه اش بي شكراست