دیروز صبح از خواب بیدار شدم. کسی دور و برم نبود. زمان و مکان رو گم کرده بودم. کمی تو رختخوابم غلت زدم و به فکر فرو فتم و یه چیزایی دستگیرم شد. از جای خودم بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم. تو مسیر یه لحظه به خودم گفتم: امروز باید کارهایی رو انجام بدم که خیلی وقته نکردم و آرومم کنه. راستش هنوزم خیلی به هوش نبودم و اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که از پدرم خیلی وقته خبری ندارم و باهاش صحبت کنم یهو خشکم زد و یخ کردم... امروزم خراب شد و گریه بی فایده...

اون که رفته

دیگه هیچوقت نمیاد

😭