ضمیر ناخودآگاه من
دیروز صبح از خواب بیدار شدم. کسی دور و برم نبود. زمان و مکان رو گم کرده بودم. کمی تو رختخوابم غلت زدم و به فکر فرو فتم و یه چیزایی دستگیرم شد. از جای خودم بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم. تو مسیر یه لحظه به خودم گفتم: امروز باید کارهایی رو انجام بدم که خیلی وقته نکردم و آرومم کنه. راستش هنوزم خیلی به هوش نبودم و اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که از پدرم خیلی وقته خبری ندارم و باهاش صحبت کنم یهو خشکم زد و یخ کردم... امروزم خراب شد و گریه بی فایده...
اون که رفته
دیگه هیچوقت نمیاد
😭
+ نوشته شده در پنجشنبه سوم تیر ۱۴۰۰ ساعت 10:23 توسط هومن
|
روزگاري تلخ است...زنهار قهوه اش بي شكراست