بانوي من همينجا

درسايه سار خورشيد

باكوله بار ترديد

ديري است خسته گويي

يك قرن خفته ام من

بنگر مرابه دقت

اين جان خفته ي توست

هرگز نديدي اما

يادآوري كنم من؟

اين عشق همرهت بود

هرچند زخمي اما

اين ذهن بسترت بود

           ***

بانوي من هم اكنون

اين انتظار بيجا

يك عمر همرهم ماند

تاب وصبوري ام نيست

نا و نفس ندارم

عمري سكوت مفرط

هردم طنين نفرت

اين دلنشين نسيمي است

...درباطنم نهفته

حتي براي رفتن

ميل و شعوري ام نيست

          ***

بانوي من نبايد

ديگر سراغ من را

از سايه هاي موهوم

درشاخسار درگير

ازراههاي مبهم

درباغهاي سرگير

از هيچكس نگيريد

برهيچكس نگوييد

          ***

بانوي  خاطراتم

ديري ندانستي

دانستي اما دير

عمري غنودم من

در خاك تيره وسرد

اين انتظار سرد است

سرد است انتظارت

               تيرماه هشتاد و هشت