باصداي قار قار يك كلاغ

گربه اي سرما زده ، ترسيد و از جايش پريد

برگ زرد از شاخه هاي تك درخت خانه ريخت

باهجوم مخملين باران سرد

آشيان پراميد،

بر زمين سرد افتاد و بي جان آرميد.

دشت خشک وبی امید ، ابر مغرور و بلندآوازه  را

سرزنش مي كرد: اين شايسته شان تو نيست

جايگاهت عرش والا وبلند

من دريغا !

 تشنه و خشك ونژند؟

آن طرف در كوچه اي بس سوت وكور

باد سردي بي غرض

بر گونه ي طفلي يتيم وبي نوا

سيلي سردي نواخت!

اين زمستان سوز بي مهري ز سرمايش فزون دارد عجيب

اي دريغا كو بهار

من هنوز از زخم بي درمان عشق

درد دارم بس غريب

مردن يك مرغ عشق زخمي وبي آب ودان

 در روز سرد و بي اميد

گاه نعمت مي شمارندش جهان

اما چاره از تقدير چيست؟

در وراي پرده كيست؟

در زمستاني غريب امسال ، هم

كوههاي شهر ما ، برف را سير دلش ، هرگز نديد

هرچند !بارش باران سرد،

يادبود عشق بي انجام من را پاس داشت،اما !

شام مهتاب من و آه دل  ويرانه كو

من .... بي تو تا عمق ابد محبوس رنجي بي دليل

كوچه هاي چشمهايم... بي تو خيس... لبريز اشك

بي تو هر فصلي كه مي آيد زمستاني است

 بي رحم وپليد

      

                               اسفند88