پیرمرد
توی اتوبوس ایستاده بودم وبه گذشته فکر می کردم....
چه روزهایی روکه همه اش خاطره بود پشت سرگذاشتم...
یک پسرجوان ازصندلی اش بلند شد و به من گفت: "پدرجان بیا جای من بشین"
ومن اینجا بودکه فهمیدم گردپیری روی موهای من نشسته و"پیرمرد"شده ام...

+ نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم دی ۱۳۸۵ ساعت 9:8 توسط هومن
|
روزگاري تلخ است...زنهار قهوه اش بي شكراست