توی اتوبوس ایستاده بودم وبه گذشته فکر می کردم....

چه روزهایی روکه همه اش خاطره بود پشت سرگذاشتم...

یک پسرجوان ازصندلی اش بلند شد و به من گفت: "پدرجان بیا جای من بشین"

ومن اینجا بودکه فهمیدم گردپیری روی موهای من نشسته و"پیرمرد"شده ام...