سرنوشت
هنگام كه گريه هاي باران
برصحن تنم چو نورتابيد
آنگاه كه تازيانه باد
برصورت من شراره اش ريخت
هنگامه سوزوبادوسرما ست
عاشق كشي سياوش اينجاست
هرچند زمانه در تلاطم
اين باد ،هماره بي هويت
امواج غروروپرزنخوت
برساحل مست وبي ريا كوفت
ليكن چه گريستن چه زاري؟
برگي كه بريخت مردني بود
جامي كه شكست رفتني بود
تنهاي زمانه ام چو ديوار
كز جور زمانه، همدلم نيست
جز پيچك زرد وخشك بردوش
اين خاطره از گذشته اي سبز
يادآوري ازنوازش ابر
همپاي دگرمراكسي نيست
بهمن ماه84
+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۸۵ ساعت 9:26 توسط هومن
|
روزگاري تلخ است...زنهار قهوه اش بي شكراست