آن روزنمي دانم.يادت هست؟

دستي زسرصفاي باطن درمتن وفا به من سپردي........

من غرق تماشاي تو بودم ، تومحوتمناي دل خود.

درتيره گيسوي سياهت،بخت من مست بي خبربود.

عشق من خسته ازسفربود...

من شعر وفا براي چشمت ، تواشك وصفا نثاركردي .

شايد كه خداي بخت من باز،با عشق تو به من دخيل مي بست.

درباورخوش خيال من نگنجيد،

آن لحظه تلخ بي ترحم.

روزي كه تو بي نياز گشتي ، روزي كه خدا درون من مرد .

من درعطش نبودن تو،تودرهوس لقاي ديگر.

چشم تر من گواه من بود.

بهتي كه مرا به غم نشانيد ، دستي كه مرا به مرگ بسپرد ...

جامي كه زمستي وصالت ، نوشيدم و سركشيدم از شوق ،

جام مي تلخدوري ات بود...............

زهري كه به دست خود به نوعي برجان خمارخودنشاندم.

امروزكه هوشيار گشتم . ازتواثري دگرنديدم....

نه چشم سياه مست ديدم ، نه گيسوي آشفته چو بختم....

اكنون كه دگر ترا ندارم ، چشمم به ره تو خيره گشته.....

جز آه و فغان سخت و جانسوز درسينه نمانده جاي خالي....

من ماندم و فصل سرد پائيز ،

با دست نحيف وجسم تب دار ،

باچشم بدون روح ولبريز...

درسينه پرزخاطراتم

افسوس و دريغ ، حسرت و درد ،

اي جان جدا زجسم بي جان،

اي عشق نهفته دردل من ،

اي حس خوش نفس كشيدن،

درسايه بيد سبز مجنون، ...............

اي عطرخوش بهاربرگرد